ستودهشده در نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
زن سفره را برانداز کرد تا ببیند هفت سین کامل است. سیب، سرکه، سیر، سکه، سبزه، سنجد، سمنو.
چشمش روی کاسهی سمنو خیره ماند حرصش گرفت. سمنوها کپک زده بود. مرد که داشت به سنجدها ناخنک میزد به یک باره با جیغ زن از جا پرید و آرام گفت: «چی شده؟» زن روی صندلی ولو شد و بعد به سمنو اشاره کرد. چشمهای مرد از روی رد دست زن به کاسه سمنو رسید که رویش کپک زده بود.
«خب اشکالی نداره اون یه تیکه رو برمی داریم»
زن با عصبانیت و چشمهای از حدقه در آمده به مرد خیره شد.
«آخه این یک قاشق چیه حالا…»
«حالا امتحان میکنیم»
«چی چی رو امتحان میکنیم، بزار سرجاش»
«مگر توی یخچال نذاشته بودی؟»
زن دوباره با عصبانیت به مرد خیره شد، انگار که مرد بهانهای دستش داده باشد، تا او همهی تقصیرها را گردن مرد بیندازد.
«پس بگو، مگه قرار نبود تو سمنوها را بذاری توی یخچال. اصلا همش تقصیر تو هستش. اون روز که اقدس خانم سمنوها را آورد پیاله پر بود. هی گفتم نخور، تازه حالا که کوفت گردی چرا توی یخچال نذاشتی»
«من که دیروز صبح گذاشتم»
«دروغ نگو، پس چرا کپک زده، همین جوری که نزده»
«مگه تو دیروز یخچال رو تمیز نکردی، خب…»
«خب چی، حالا میخواهی گندت را بندازی تقصیر من»
«تو رو خدا بس کن، موقع سال تحویله، تمومش کن»
«این سمنو که کپک زد، پس امسال زندگیمون هم کپک میزنه»
«بابا بس کن، این مزخرفات چیه میگی؟»
«آره مزخرفه، حالا ببین کی بهت گفتم»
«خب جاش یک چیز دیگر میگذاریم»
«نخیر، بهش دست نزن»
«لجبازی نکن»
«من لجبازی میکنم یا تو؟»
صدار قارقار کلاغ آمد و بعد از چند لحظه بچه هم گریهاش شروع شد. نه ماهه بود. زن زیرلب به کلاغ یا مرد، حتی خودش هم نفهمید، فحشی داد و بلند شد تا به بچه برسد. توی راه بلند گفت: «خدا بگم لعنتت کنه کلاغ سیاه»
مرد نیش خندی زد و زیر لب گفت: «بچه از صدای تو بلند شد، نه کلاغ»
بعد زد زیر خنده: زن از اتاق بچه بلند گفت: «آره، به بدبختی من بخند. وقتی امسال که داره میآد تموم شد بهت میگم»
مرد سنجدی پوست کند و سنجد را گذاشت وسط لبش و با تیزی دندان سنجد را کم کم جوید.
«یک وقت نیایی کمک، این قدر که میخوری فکر کنم سالت را باید توی توالت تحویل کنی»
مرد زد زیر خنده، سری تکان داد و بلند شد. زن نشسته بود و داشت پوشک بچه را باز میکرد. مرد به تمسخر گفت: «اولین گند رو بچمون زد»
زن چپ چپ به مرد نگاه کرد و در حالی که داشت پوشک کثیف را میبست، گفت: «حالا این گند کوچیکه است، کجاش رو دیدی»
پو. شک را به یک باره گذاشت کف دست مرد. مرد نرمی و گرمی پوشک را یکجا احساس کرد و بی اراده پوشک را به هم فشرد و راه افتاد طرف توالت.
«یک وقت نیای بچهات رو بشوری، دستت کثیف میشه»
«نه، نترس، میذارم تو بشوری تا همهی ثوابش روخودت ببری»
مرد پوشک را پرت کرد گوشه توالت. دستهایش را شست. بعد لب پنجره رفت و به کلاغ سیاهی که روی درخت نشسته بود نگاه کرد. کلاغ قاری کرد و از روی شاخه به زمین پرید وشروع کرد به تند تند قدم زدن. مرد تبسمی کرد.
وقتی به طرف سفره برگشت، از دیدن زن که روی صندلی، جلوی سفره نشسته بود جا خورد. داشت به بچه شیر میداد. مرد صندلیاش را عقب کشید، نگاهی به ساعت دیواری کرد و نشست. دوباره صدای قار کلاغ آمد و یک دفعه بچه پستان مادرش را از دهانش در رفت و شیرهایی که خورده بود روی لباس مادرش ریخت. زن خیلی آرام به پشت بچه زد. بچه اصلاً به سرفه نیفتاده بود و زن فقط از روی حرص این کار را کرد. زن با غضب به مرد نگاه کرد. بچه به گریه افتاد.
«چرا یک فکری به حال این سمنو نکردی پس»
مرد آمد و بچه را از دست مادرش گرفت و گفت: «می خوای چی کار کنم.»
زن بدون توجه به مرد به طرف اتاق خودش رفت تا لباسش را عوض کند. مرد بچه را در آغوش کشید و رفت تا صورت و گردن بچه را بشورد. کلاغ قارقار کرد و بچه گریهاش شدیدتر شد. زن از توی اتاق گفت: «چقدر به سال تحویل مونده»
مرد لب بچه را پاک کرد و برای عوض کردن لباس بچه او را پیش مادرش برد.
زن در حالی که روی زمین ولو شده بود تا شلوار جینش را پایش کند، دوباره چپ چپ به مرد نگاه کرد.
«می بینی که، خودت لباسش رو عوض کن»
مرد آهی کشید و سراغ کمد بچه رفت. از بیرون صدای شلیک توپ آمد. زن و مرد از کارشان دست کشیدند و به هم نگاه کردند. زن آرام و با حرص گفت: «گفتم که سال گندی خواهیم داشت، حالا صبر کن این تازه اولشه»
بچه شروع کرد به گریه کردن، کلاغها پشت هم قارقار میکردند.
فروردین ۱۳۸۵