اندوه و بغض نخستین باری که نشسته بودم توی هواپیما کنار زن دومم و داشتم از ایران میرفتم، شباهت غریب و ترسناکی به نخستین روز زندگیِ زناشوییام با زن اولم داشت. بلیتمان افتاده بود ردیف جلو و میبایست تا خودِ هامبورگ یا همان دیوار پلاستیکیِ روبهرویم را ببینم یا سر خودم را با رفتوآمد باقی مسافرها به راهروی بعدی و رد شدنهای گاهوبیگاه مهماندارها با آن چرخدستیهای گندهی غذا و نوشیدنیشان گرم کنم و یا اینکه گاهی سرم را برگردانم سمت زنم و از پنجره زمین و آسمان تاریکِ شب را تماشا کنم.
زنم میخواست برود آلمان دکترای بیوشیمی بخواند؛ یک سالونیم آزگار هم یک پایش شمال بود و یک پایش کلاسهای زبان خصوصی و نیمهخصوصیِ زبان آلمانیِ بالاشهر تهران. نمیدانم کدام مادرمردهای تخم این دکترا و آلمان بیصاحبمانده را توی سرش کاشته بود ولی خب چپ میرفت راست میآمد بهم میگفت دارم بیخودی توی آن مغازهی اجارهایِ مسخره وقتم را هدر میدهم. میگفت آلمان هیچکس را پیدا نمیکنی که با لیسانس اتومکانیک از دانشگاه دولتیِ شهرش برود سبزیجات آماده بفروشد. میگفت ریزش موهایم بیشتر شده و همهاش هم زیر سر بدوبدوهای بیسروته و الکیِ این خرابشدهست. و من همیشه وقتی حرفهایش به اینجا میرسید، منتظر میماندم تا همینجور ادامه بدهد و این را هم بگوید که لابد در آلمان هیچ لیسانسهی اتومکانیکی هم کلهاش طاس نمیشود - البته درست است که عین آقام و عموهایم جلوی سرم خلوت شده بود ولی واقعاً آن روزها خودم را خیلی به طاسی نزدیک نمیدیدم - که البته هیچوقت این یک حرف را نمیزد.
من پیش از طلاقم درست در ضلع شمالیِ سبزهمیدان رشت یک مغازهی دودهنهی تروتمیز از خودم داشتم و تقریباً میشود گفت آن سالها نخستین شخصی بودم که در کل سطح شهر یا دست کم در آن ناحیه سبزیجات آماده و بستهبندیشده میفروخت. داده بودم یک یخچال ویتریندارِ قدیِ بزرگ و دودرِ سفارشی برایم زده بودند و از سر تا پایش را پر میکردم از بستههای نیمکیلوییِ ذرت، نخودفرنگی و مخلوط ذرت، نخودفرنگی و هویج و دورتادور جاهای دیگرِ مغازه هم سهتا میزپایهدار پهن چیده بودم کنار هم که جوری روی هم جفتوجور شده بودند که با پیشخانهای آماده مو نمیزدند و روی این میزها هم بستههای کوچک انواع سبزیِ خوردن، آشی و خورشتی را میچیدم که بارش هر سه روز یک بار برایم میرسید. آن مغازه را با شریکم برزو خریده بودیم و کارهای جواز و کاغذبازیهای اداره بهداشتش را هم خواهرش ردیف کرده بود که گویای خواستگار آن روزهایش توی بهداشت استان کارهای بود و خودش هم دو شیفت میآمد میایستاد دم مغازه و اتفاقاً برای چکوچانه با مشتریها که بیشترشان هم زنهای خانهدار بودند فکر بکری بود.
روزی که درسومشق دانشگاهم تمام شد، دیدم نه میتوانم با شندغاز پساندازم و وامی که بهم میدادند مکانیکی بزنم نه رغبت میکردم بروم مکانیکیها و نه دلم راضی میشد پادوییِ آپاراتیهای میدان گاز به آنور را بکنم. وقتی یک شب آقام سر شام گفت برزوی خانم سعادتپور ماشینش را فروخته و یک وامی گرفته و دربهدر دنبال شریک میگردد و خواهرش هم افتاده دنبال کارهای جواز بهداشتش، معطل نکردم و همان فردا صبح شمارهاش را گیر آوردم و شرایط را ازش پرسیدم و ظرف یکی دو دقیقه به توافق رسیدیم.
همهچیزِ آن مغازه عین آبِ خوردن افتاد روی روال و سوددهی؛ نه برزو شامورتیبازی درمیآورد و نه خواهرش کمکاری میکرد، از جان مایه میگذاشت و هیچوقت پیش نیامد حسابوکتابهای دخل با هم نخوانند. من هم پیش خودم گفتم شاید حالا که دیگر نه قصد ادامه تحصیل دارم و نه قرار است سر از کتابخانهای، انجمنی، مهمانیای، جایی دربیاورم بهتر است همان زهرهای که سهشنبهها عصر بین ۶ تا ۷ و پنجشنبهها صبح دوروبر ساعت دهونیم یازده میآمد و قارچ صدفی، مخلوط ذرت و نخودفرنگی و هویج، گشنیز و ریحان تازه میخرید را بگیرم و از بلاتکلیفی دربیایم.
زهره مدرس زبان انگلیسی بود و توی آموزشگاه کیشِ دخترانهی همانور سبزهمیدان درس میداد و اسمش را هم یک بار که با یک دختر دیگر (احتمالاً دوست یا همکارش) آمده بود مغازه و داشتند با هم حرف میزدند فهمیدم. زهره گونههای برجسته و تقریباً تپلی داشت با یک بینیِ جمعوجور و یک دهان پهن و هربار میخواست دهانش را باز کند تا حرف بزند یا بخندد، دندانهای رژ لبیِ ردیف بالایش بدجوری توی ذوق میزدند؛ همیشه هم یک رنگ سرخ تیرهی لبویی بود که انگار واقعاً هیچوقت عوض نمیشد اما چیزی که بیش از لبها و دندانهای لبوییاش جلب توجه میکرد، جای یک زخم یا بخیهی کهنه بهشکل یک خط کج و کلفتِ نیم یا یک سانتی بود که درست وسط پیشانیاش، بین ابروهای نازکش، جا خوش کرده بود. بعدها که زنم شد، هر بار میخندید یا از آن لبخندهای گشادش میزد، چهارچشمی به همان خط وسط پیشانیاش زل میزدم و میدیدم انگار با هر لبخند ساده از هم باز و گشادتر میشد ولی خب در حالات عادی ریز و باریک میماند.
با این حال، صبح روز پس از عقدمان بود که تا از سر جایم بلند شدم و یکهو به خودم آمدم و دیدم تنها نیستم، تمام تصاویرِ دیروز با شتاب برقوباد از پیش چشمهایم گذشتند؛ عین دیوانههایی که زیرشان آتش گرفته دو متر از جایم پریدم بالا و از تخت پا شدم و دویدم بیرون، رفتم جلوی کاناپه روی زمین نشستم، زانوهایم را آوردم توی سینه و بغلشان کردم و به خودم گفتم عجب غلطی کردم! عرق کرده بودم و لرزم گرفته بود. مثل سگ پشیمان بودم و، بعد، وقتی زنم با موهای هپلی و چشمهای پفکرده و خوابزده از اتاقخواب زد بیرون و کمی آمد جلو، سر جایش خشکش زد و جوری نگاهم میکرد که انگار جن دیده. من هم سرم را گرفتم بالا و گفتم: «زهره، عین سگ پشیمونم.» تا شنید چه گفتم، بیآنکه دهانش واکنشی نشان بدهد و حرفی بخواهد ازش بیرون بپرد، انگار یکآن حس کردم جای بخیهی بین ابروهایش داشت بازتر و بازتر میشد. نخستین و واپسین باری بود که متوجه شدم حالات عصبی هم روی انقباض و انبساط آن خطِ کذایی تأثیر داشتند؛ انگار میخواست دهان باز کند و باز و بازتر شود و عین یک سیاهچاله مرا بکشد داخل و ببلعدم.
به هر ترتیب و با هر مکافاتی بود، زهره به یکی دو شرط اصلی و چند شرط فرعی پذیرفت تن به طلاق توافقی بدهد: یک اینکه پیش از هرچیز سند مغازه را به نامش بزنم - با هر بدبختی بود با هزارجور وام و قرضوقوله سهم برزو را هم خریدم تا بتوانم کل ششدانگ سند را بزنم به نام زهره - و دوم اینکه کل پول پیش خانه و حساب پسانداز اشتراکیمان را هم بخوابانم توی حساب شخصیاش. من هم که افق روشن روزهای بیزهره بدجوری وسوسهام کرده بود، به خودم گفتم هرچه بادا باد و مغازه را با تمام جنسهایش دادم رفت.
مهماندار زنِ لاغرومردنیِ پرواز با لباس فرم فیروزهای و نوارهای زردِ روی سرآستینها و دور یقهاش آمد بغلدست من ایستاد و، همزمان با فیلم آموزشیِ موقعیتهای اضطراری، مشغول انجام دادنِ تمام حرکاتِ بیصدای توی فیلم برای مسافرها شد. سرم را گرفتم بالا و با بیتوجهی نگاهی به تصاویر نمایشگر روی دیوار روبهرویم انداختم و تا آمدم سرم پایین بیاورم، ناهید که با دُمش گردو میشکست نگاهش را از بیابان دوروبرِ باند پرواز متوجه من کرد و با لحنی نرم و آرام پرسید: «به چی فِک میکنی؟» و من هم بنا به عادت بیشتر وقتها و بهدروغ و جوری با تشدید روی "چ" گفتم: «هیچی!» که کف دندانهای آسیاب بالا و پایینم از لمس همدیگر بدجوری درد گرفتند.
بعد، او هم بیتوجه به بالبال زدنهای مهماندار، سرش را برگرداند و زل زد به سوسوی چراغهای تکوتوکِ دوروبر باند پرواز و محوطهی بیابانیِ فرودگاه. نخستین بار او را در دفتر وکیلی دیدم که خواهرم برایم از تهران جور کرده بود؛ خواهرم آن روزها دانشجوی ارشد حقوق بهشتیِ تهران بود و با پرسوجو یک وکیل درستوحسابی، سر چهارراه تختی، برایم ردیف کرده بود که بتوانم بهکمکش و با کاغذپارههایی که از کار در مغازهی قبلی دستم مانده بود جواز یک مغازهی دیگر را ردیف کنم.
جفتمان روی مبلهای چرم سبز لجنی و چرک دفتر نشسته بودیم و بینمان یک عسلی کوچکِ چوبی بود با چندتا مجلهی خانوادهی زرد و روزنامههای برگبرگ و تاریخگذشته. آن سمت دفتر هم منشی وکیل پشت میزش نیمخیز شده بود و با خانوادهی چند نفریای که با حالت عصبی دوره و سؤالپیچش کرده بودند سروکله میزد یک چیزهایی برایشان توضیح میداد و همزمان دستهای ظریف و کوچکش را توی هوا تکانتکان میداد و از بههمریختگیِ مقنعهی سرمهایِ کوتاهش پیدا بود که بدجوری کلافهاش کردهاند.
او یکهو بیمقدمه رو کرد به من و ازم پرسید: «شما مسافر کجایید؟» لبخند صمیمیای زد و با حالتی که انگار مدتها همدیگر را میشناسیم حرفش را ادامه داد: «من که دارم میرم آلمان.» و بدون اینکه حتی فرصت کنم چیزی بگویم یا بپرسم، گفت: «تحصیلی ها! پذیرش دانشگاهم واسم اومده. هرچند الان یکی دو ماهی هم از تاریخش گذشته ولی خب دیگه نخواستم هی برم تهران سفارت و دست از پا درازتر برگردم؛ گفتم بیام اینجا که دیگه قال قضیه کنده شود.» انگار یادم رفته بود خودِ من چرا رفته بودم آنجا؛ یک نگاه تندوتیز به آن خانوادههه که هنوز مشغول جروبحث بودند انداختم و دوباره سرم را گرداندم سمتش و خیلی آرام و با لبخندی کوتاه گفتم: «چه خوب!» نمیدانستم یعنی چه خوب که دوبار پروندهاش رد شده یا چه خوب که خواسته قال قضیه را بکَند. بعد، رفتم توی فکر و شگفتزده شدم که چهطور یک وکیل میتواند هم دعوای خانوادگی را ساکت کند، هم جواز مغازهی سبزیجات آماده صادر کند و هم دانشجو بفرستد خارج. شاید واقعاً وکلا هم مانند پزشکها عمومی و متخصص داشتند و خواهرم یک عمومیاش را برایم جور کرده بود ولیای کاش از همان آغاز ازش خواسته بودم یک وکیل متخصصِ صدور جواز مغازهی سبزیجات آماده برایم جور کند.
تا یک ماهوخردهای پس از عقدمان هیچ خبر خاصی از تکاپوی کلاس زبان آلمانی یا کلاً مهاجرت و دکترای ناهید در میان نبود و بهویژه چون توانسته بودم یک مغازهی دودهانه توی مسیر احمد گوراب، یکخرده پایینتر از دانای علی، اجاره کنم و بهلطف تجربهی چند سال پیشم موفق شدم یک چندتایی مشتری از همان دوروبر دستوپا کنم، واقعاً خیال میکردم همهی آن داستانها از سرش در رفته تا اینکه یک روز عصر، دَم غروب و وسط باران و سرمای مرطوب و تازهای که آن چند سال اخیر به رشت سرایت کرده بود، بلند شد آمد مغازه. با هزارجور دردسر توانسته بودیم توی لاکانی یک آپارتمان شصتوپنج متری رهن کنیم و خب از آنجا تا مغازه هم راه زیاد بود هم بدمسیر بود.
بیچتر آمده بود و خیسِ آب شده بود؛ چتریهای بارانخوردهاش چسبیده بودند به پیشانیِ سفید و بلندش، انگار مژههای مشکیاش پررنگتر شده بودند و نوک بینیاش سرخ شده بود. سرم گرم چیدن بستههای ذرتِ توی یخچال بود که یکهو صدایش را از پشت سرم شنیدم که کشدار و خسته گفت: «نییییما؟!» من هم که بدجوری جا خورده بودم، بیدرنگ صدایش را شناختم و با دوسهتا بسته از ذرتها توی دستم برگشتم و رفتم پشت پیشخان و با چشمها و صدایی شگفتزده ازش پرسیدم: «ناهید؟! تو اینجا چیکار میکنی؟» عین مشتریها آمد جلوتر و آنور پیشخان ایستاد و نه گذاشت و نه برداشت بهم گفت: «نیما، تو تا کِی میخوای با لیسانس اتومکانیک وایسی توی این خرابشده،» هر دو دستش را برد توی هوا و دوروبرش را نشان داد و قطرههای باران از نوک آستینهایش چکیدند روی مانتوی مشکیاش. «شمبلیله و ترخون بفروشی؟» دستهایم داشتند از سرمای دو سه بسته ذرتی که محکم گرفته بودمشان سِرّ میشدند. هاجوواج همانجوری ایستاده بودم و نمیدانستم چه بهش بگویم. منتظر بودم دیگر این بار برود سراغ کلهام و طاسیِ آیندهی نزدیکم را هم به ماجرا پیوند بدهد. شانهای بالا انداختم، لب پایینم را به نشان خب چهمیدونم آویزان کردم و، درنهایت، با صدایی درمانده و آرام گفتم: «خب میگی چیکار کنم؟»
سرانجام، ادابازی مهماندار زن تمام شد، یک لبخند مصنوعیِ مسخره زد و برگشت و رفت.
غرش کرکنندهی موتورهای هواپیما بلند شد. انگار توی موتور آنوری صدای آهوناله و فغان مامان از رطوبت استخوانکُشِ رشت و درد دستوپایش میآمد و توی اینوری دادوفریاد بابای آلزایمریام که این اواخر مدام دنبال مادرش میگشت و میخواست برگردد خانهشان. آرام و با ترس از سمت چپ و راستم، همانجوری که نشسته بودم سرم را تکیه دادم به پشتیِ صندلیام و همینکه چرخهای هواپیما روی آسفالت باند پرواز به حرکت درآمدند، چشمهایم را بستم تا بلکه غرش موتورها و صداهایی که قاتیشان شده بودند دست از سرم بردارند و انگشتهای هر دو دستم را به دستگیرههای هر دو سوی صندلیام چسباندم. بدجوری دلم میخواست چشمهایم را باز کنم، رو کنم به ناهید و بهش بگویم: «عین سگ پشیمانم.» و از هواپیما بپرم پایین از همان بیابانیِ فرودگاه تا خودِ رشت، تا دم مغازه، بدوم و بروم.
تا صدای خلبان و اعلان آمادگیاش برای پرواز پخش شد، دیدم صدای ناهید هم توی گوش چپم پیچید که با لحنی پیروزمندانه ولی آرام دوباره ازم پرسید: «داری به چی فِک میکنی؟» و من هم با همان چشمهای بسته بهش میگویم: «هیچی.»