گذشته چون بختک در زندگی به تو میچسبد؛ حتی زمانی که سعی کرده باشی، خاکش کنی، حتی زمانی که یک شنوندهی مقتدر، با یک روپوش سفید و عینک بدون فریم، برای گذشتهی بقیه باشی! خاطره، بعد از بیست و اندی سال، دستان نیمه متلاشی و سردش را از زیر خاک بیرون میآورد، دور گردنت حلقه میزند و تا زمانی که تو را در حالت خفگی، نیمه بیهوش نسازد، دستانش را درون قبرستان ناخودآگاه ناپدید نمیسازد.
باز، گذشته خود را از حرف های مترسک به طرف من پرتاب میکند:
بعد از چند لحظه خیرگی بر صورت سرد بی تفاوتم، با ناامیدی و افسوس بی پایان ادامه داد و گفت «چجوری تونستی؟»
کمی از مترسک دلگیر شدم. او هیچ وقتِ هیچ وقت، نمیتوانست سعی کند، کمی مرا بفهمد. خود را فرامن زندگی ام میدانست و مرا دچار بحران اخلاقیات میکرد. با گفته هایش، مرا زیر خروارها ناامیدی، زندانی خشم و نفرت میکرد.
صدای فریاد مامان باز بلند شد. نمیگذارد لحظهای برای خودم باشد.
دستان خاک آلودم را کمی به لباسم مالیدم. یک لنگ دمپایی ام را از گوشهی باغچه برداشتم، پوشیدم و شروع به رفتن کردم. اما کنار گوشم مترسک باز وزوز میکرد:
هر دم، که واژهای از مترسک درونم پنهان میشد؛ مترسک را جزو رانده ترین موجودات، از میعادگاه درونم به شمار میآوردم و برای تعیین وعدهی دیدار بعدی با مترسک، به دنبال کلاغ نامه رسانی در دورترین نقطهی مزرعهی اسرار میگردم. این بار، با سرعت بیشتری مترسک را در نگاهم فرو بستم و برای خانهی دلتنگ مامان بزرگ، شروع به آماده شدن کردم.
ارتباط صدای خش خش پادری و پاهایم با دستان از هم گشوده مامان بزرگ، برایم ارتباط بی معنایی داشت؛ به گونهای که میتوانم این بی معنایی را در وجود خودم و مامان بزرگ هم ببینم. اما در عین حال، با ظاهری پرمعنا و اصیل میتوانم برایشان ارتباطی برقرار کنم و آن را به نشانه ی، آغاز ورود به یک خانهی پرمحبت معنا کنم و عینک خوش بینی بر اندیشه ام بزنم.
چشمانم را کمی مالش دادم و گفتم:
زیر لب با عصبانیت گفتم «آخه سالگرد برای چیه! هر سال، هر سال…! چرا هر سال باید کسی را که مرده به یاد بیاریم!» مثل همیشه در گوشهی اتاق میان فاصلهی بین دیوار و میز تحریرِ چسبیده به دیوار؛ همان مخفیگاه همیشگی پنهان شدم؛ زیرا زمانی که خودت را در یک گوشه رها کرده باشی؛ زمان با افکار بی سر و پایت میگذرد و تو خودت را اسیر احساسات گمشدهات در محیطی، که هر کس دنبال یافتن یک ربان مشکی است، تا خود را به گذشتگان و مردگان پیوند زنند، نیستی و خودت را بیرون از حلقه آنان میدانی! آنان حتی اگر میتوانستند، صورت هایشان را هم سیاه میکردند، تا خود را بیشتر به مردگان پیوند زنند. من که هیچ وقت آدم بزرگها را نمیتوانم درک کنم! نمیدانم،… آنها چه درکی از من و بقیه دارند! هر چه هست مهم نیست! من در دنیای خودم روی آدمها را خط خطی کرده ام و خورشیدشان را سیاه، تا در دنیای تاریک و پنهان درونم باقی بمانند و تا میتوانم آنان را با ترساندن، از خودم دور میکنم.
به سرعت به سمت مامان حرکت کردم. میترسم روزی به مخفیگاهم تجاوز کند و مرا پیدا کند.
اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که: منحوسی ام، از زمان مرگ پدربزرگ به زندگی بیرونی ام راه یافته است و تا زمان مرگم همراهم خواهد بود.
با چشمانی نیمه باز و فریبکارانه گفتم :
وقتی در بازی بهانه گیری شکست خوردم مهره خود را مات کردم و با بی حوصلگی گفتم:
زنگ کلاس؛ مدرسه؛ دیر رسیدن؛ گیر دادن ناظم؛ مشق؛ منتظر تاکسی؛ خونه؛ غذا؛ سکوت اتاق، روندی که هر روز تکرار میشود. گاهی کسل کننده و گاهی هم رنگ و بوی زنده بودن دارد! اما هیچ چیز برایم دل انگیزتر از سکانس آخر؛ یعنی سکوت اتاق نیست. این بار، لذت بخش ترین سکانس را از من گرفتند. از حیاط خانه صدای افراد غریبه میآمد. پرده اتاقم را کنار زدم و ناگهان، از دیدن صحنه پیش رو خشکم زد! مثل ثابت ماندن همه ملکولها و اتم های اتاق بود، در حالی که پرده را رها نکرده ام، در دستانم پرده را فشار میدهم و یک نفر را احساس میکنم، که با دوربین عکاسی این لحظه را از پشت سرم ثبت میکند. قلبم تند تند میزد. دیگر هیچ راهی نبود، هیچ راهی وجود نداشت، تا از این طریق عذاب وجدانم را با یک سالگرد ختم به خیر کنم. همه چیز تمام شده بود. در یک لحظه تمام وجودم از داشتن آن عروسک سرشار از نفرت شد و عروسک را مقصر وضع هولناکم میدانستم.
صدا هر لحظه بلندتر و خشمگین تر میشد. صدای باز شدن در آمد و از پشت سرم پرسید:
با چهرهی مبهوت، صورتم را به سمت صدای مامان برگرداندم.
خودم را کمی جمع و جور کردم و با چهرهای نیمه مصمم گفتم : هیچی.
با عجز به مترسک التماس میکردم، به حرف زدن ادامه ندهد. با التماس، مدام میگفتم «نگو! خواهش میکنم نگو!» و او بیشتر پافشاری میکرد!
متوجهی گذر زمان نبودم؛ ناگهان، به طور ناخواسته قطرات اشک تمام صورتم را پوشاند. هر اشکی، که میریخت، قسمتی از خاطرات ناگوارم را با خودش حمل میکرد. احساسات مرا زندانی خود کرده بودند. مرا اسیر خاطرات میکردند؛ اسیر خاطراتی که شیون و زاری، در خود پنهان کرده بودند. اشک های روی صورتم را پاک کردم و با داد بهش گفتم:
لحظهای بعد نزدیک شد و توی گوشم گفت:
از اکتشافات مترسک حیرت زده شده بودم؛ حرف هایش برایم گنگ و نامفهوم بود. در سرم همهی افکار میچرخید و تنها کاری که توانستم انجام دهم، این بود که خود را روی تخت رها کردم.
خودم را بعد از مدت های طولانی، در آغوش مامان انداختم و متکای خیس شده ام را رها کردم و گفتم:
گریه هایم شدت میگیرد و ادامه میدهم «چرا باید روز تولدم زمانی باشه که اون میمرد؟ چرا من باید مثِ یه کلاغ نحس باشم؟»
چهرهی آشفته مرا با دستانش نوازش کرد و دستانش را محکم اطرافم حلقه زد و گفت «گندمم، چرا با این فکرها خودت را اذیت میکنی؟»
با بُهت به مامان خیره شدم. ادامه داد و گفت «روزی که تو به دنیا اومدی، جزو بهترین روزای زندگی پدربزرگت بود. زمانی که تو را بغل میکرد؛ حتی به کسی اجازه نمیداد، بهِت دست بگیره. اون، روزی مُرد، که از خوشحالیش گریه شد! روزی بود، که اون برای اولین بار پدربزرگ شد. در بهترین روزی، که میتونست مُرد و همیشه میدونه، اگه یه روز همه اون را از یادشون ببرند؛ ولی یک نفر اون را از خاطر نمیبره. حتی اسمت را پدربزرگ انتخاب کرد. گندمم! متوجه حرف هایم میشی؟»
و من با سرافکندگی حرف مامان را بریدم و گفتم :
زمانی، یه آدم به دنیا میآد و خودش را عزیز آدما میکنه و یه روز دیگه، تو همون تاریخی که شادی کرده، میمیره. چقدر غم انگیزه!
عروسک لبخند ملیحی زد و گفت :
از گوشهی چشم به عروسک نگاه کردم و گفتم «از دست تو! باشه.» و شروع کردم:
“بعد از کمی مکث، در حالی که مترسک، هر لحظه کمرنگ تر میشد، به حرف زدن ادامه دادیم، مترسک گفت «خیلی سعی کردی منم مثل عروسک ازبین ببری؛ اما زیر له کردن هات نتونستی و فقط تونستی من را از خودت دور کنی!»
با زخم زبون هایت من را بیشتر ناراحت کردی. من به خاطر تو قید همهی دوستای مدرسه م را زدم؛ اما تو چیکار کردی؟ هر روز تنهاترم کردی. دیگه هر روز باید به کلاغا میگفتم، که بیان دنبالت.
نه! نه! نه! تو راست نمیگی.
و بعد، که مامان اومد تو اتاق، مترسک تو هوا دزدیده شد. نفهمیدم چی شد و بعدش هم که خودت میدونی.”
به سمت عروسک حمله ور شدم در آغوشم فشارش دادم و گفتم:
تند تند وسایلم را درون چمدان جا میدهم. نگاهم به تاب توی حیاط میافتد. عروسک با چشم های درشتش، روی تاب خیره به روبرویش است.
بابا صدایم میکند «گندم! زودباش! الان قطار راه میفته!» به سمت حیاط میدَوَم. عروسک را بغل میکنم و در ذهنم بهش میگویم «ازت متشکرم، که روزای سختی که داشتم، کنارم بودی و تا قبل از اومدن ابجی کوچولوم، من را سرگرم و خوشحال کردی. ازت میخوام، مراقب ابجی کوچولوی من باشی. نذار تنها بمونه.» عروسک باچشمان باز، به من خیره میشود. ابجی کوچولویم، تو حیاط میآید و با ناراحتی به من نگاه میشود. بهش میگویم «من به عروسک گفتم، که مراقب تو باشه، تا وقتی که من بتونم از دانشگاه بیام خونه. خیلی زود برمی گردم.» ابجی کوچولویم سرش را تکان میدهد. عروسک را بهش میدهم و میگویم «تو هم مراقب عروسک هستی؟» دوباره سرش را تکان میدهد و لحظهای که میبیند، من با چمدان از خانه بیرون میروم، بغضش میترکد و دست عروسک را به نشانهی خداحافظی برایم تکان میدهد. از بعضش دردم میگیرد و در ذهنم میگویم «ابجی کوچولو، از تو هم خیلی ممنونم. تو بعد از عروسک، تا الان که دیگه باید برم، بهم زندگی دوباره دادی، تا الان که دیگه یه دختر هیجده ساله شدم.»
«روایت شده از طرف یکی از روانشناسهای بیست و اندی ساله در بیمارستان دارالمجانین، که دفتر خاطرات دختربچهای را در یک خانهی نیمه قدیمیِ تازه اجاره کرده اش، یافته و به دلیل شباهت خاطرهی دختربچه با خاطرهی کودکی خویش، روایت را بازنویسی کرده، خود را به جای دخترک قرار داده و برای این مجله ارسال کرده است.»