برندهی نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
رعنا، چهقدر تو را گفتم: «هر روس که نویسنده نمیشود.» چهارتا کتاب خوانده و نخوانده، پایت را توی یک گالش کرده بودی که: «میشود…» خانهی محقّر که دیگر کوچکشدنی نیست. تاریک شد؛ تمام شد. طفل که نداشتم یتیم شود؛ خودم یتیم شدم. اولبار هم نیست که یتیم میشوم. یک روز داشتیم توی بیجارِ[^۱] آن پدرِ خدابیامرز بازی میکردیم که یک اتومبیلِ سیاهِ یغورِ پلاکِ دولتی آمد و توی گِل ترمز زد. دماغهی گُندهی اتومبیل، شبیهِ دماغِ عکسی بود که کریمبیگ از «کنت دو مونت فرت» در روزنامه نشانم داده بود. با دماغ و گونههای برجسته که کاپوتش مانندِ یک دهانِ گشاد، همهی ما رعیّتها را به مسخره گرفته بود و سبیلش میچرخید و میخندید. مادر، ابرِ گیسوانِ عرقکردهاش را کنار زد و دو دستش را گذاشت به پهلو، روی چادرشبِ چهلتکّه. کمر که راست کرد بارِ زندگی بر رویِ مهرههای پایینیاش فشار آورد و آهی کشید. تا ساقِ پا بینِ نشاهای کوتاه و سبزِ برنج، توی آب فرو رفته بود و آنقدر زیبا شده بود که پدر اگر زنده بود، دوباره میتوانست عاشقش بشود. یک آدمِ فرنگیمآب با کت و شلوارِ راهراهِ مشکی و موهای شقّ و رق از درِ جلو پیاده شد و دوتا نظامیِ گردنکلفت از پشت. نظامیها در هوای جهنّمی، پالتویِ جلو بستهی خاکستری و بلند پوشیده بودند، که دگمههایش در نورِ آفتاب میدرخشید. لباس به تنشان زار میزد. با آن کلاهِ مسخرهی بالای سر، کلّههاشان شبیه کدو شده بود. کمربندی به میان بسته بودند که جلویش یک کیف بود و بندِ تفنگهاشان را حمایلِ شانهی راست کرده بودند. آفتابِ بیرحمِ تابستان، مثلِ سرنیزهی تیزِ نظامیها، توی چشمهای خستهی مادر افتاده بود و او خم به ابرو نمیآورد. شلوارش را تا زانو بالا زده بود و دو تا زالو پشتِ ساقش، خونِ مادری میمکیدند. صدایِ لیزِ ترمز که آمد، هُدهُدها از روی مرزِ بیجار پَر گرفتند و روی درختِ کوتاهی نشستند. ما که سنّی نداشتیم. اطفال بودیم؛ ترسیده بودیم. آن آدمِ فرنگیمآب دست کرد توی کیفش و کاغذی بیرون کشید و گفت: «این هم حکم.» سواد نداشتیم کاغذ بخوانیم. از در و همسایه پرس و جو کردیم، گفتند: «حکمِ دولتی آوردهاند… خاک بر سرِ ما شده…» ما که نمیفهمیدیم معنیِ این خاک چیست. من و مادر که به خانه آمدیم، پدر کنارِ باغچه رو به دیوار، دستهی بیل را بغل زده بود و تنش میلرزید. گِلهای رویِ تیغهی بیلِ پدر، از لرزشِ شانهاش، آرام سُر میخوردند و روی خاکِ نرمِ باغچه پایین میریختند. به پدر گفتیم: «تو بگو چی شده؟» گفت: «شاه، زمینهای لشتِنشا را به عنوان تیول بخشیده به حاجی علیخانِ امینالدوله.» نه میدانستیم تیول چیچی است، و نه تا به حال اسمی شبیهِ امینالدوله شنیده بودیم. گفتیم: «حالا چه میشود؟» مادر زد توی سرش که: «خاک بر سرِ ما میشود…» پدر تیغهی بیلش را چند بار به خاکِ باغچه کوبیده و بلند گفته بود: «مگر از روی نعشِ من رد بشوند…» چند کشاورزِ با جُربزه را جمع کرده و راه را بند آورده بود. با چی؟ با بیل. نظامیها به زبانِ خوش اخطار دادند. زبانِ خوش برای ما بیجار نمیشد. تیرِ هوایی در کردند، پدر از جایش تکان نخورده بود. همان شد که توی باغچه گفته بود: از روی نعشش رد شدند و باغ و بُلاغ و بیجارِ ما و مردم شد تیول…
رعنا، همان روزِ اول که قزاقها پا به چایخانهی من و تو گذاشتند، دورت جمع شدند. یک سینی چای آورده بودم که دیدم به روسی حرف میزنید و میخندید. بعد، دوتا از سربازها بلند شدند؛ تپانچههاشان را وارسی کردند و جلوی چایخانه به فاصلهی دوری از هم ایستادند. داشتند میخندیدند و به تو نگاه میکردند. توی چشمانت چه ذوقی بود. گفتم: «شوخیشان گرفته؟» انگشتهای سردِ مرا فشار دادی و گفتی: «دارند دوئل میکنند.» بلند خندیدی. پرسیدم: «یعنی چی؟» گفتی: «روسها اگر دختری را بخواهند برایش میجنگند.» یکی از بینِ جمعیت، به روسی شماره کرد و صدای خفهی تپانچهها بلند شد. یکیشان کتفش را گرفت و افتاد زمین. همهی سربازها دست زدند و خندیدند. دویدم سمتش. شالِ کمرم را باز کردم و دورِ بازو و کتفش بستم. روی پیشانیاش عرق نشسته بود. گفتم: «مردِ حسابی، این چه کاری بود که کردی؟» سعی میکرد بخندد اما نمیتوانست. سعی میکرد حرف بزند اما نمیتوانست…
کنارِ مردهشورخانه سرباز گذاشته بودند به چه هیکل. اولّش گفت: «آمدید اینجا چه غلطی بکنید؟ مگر به شما نگفتند که این زمینها مالِ حاجی علیخانِ امینالدوله است؟» یکی از پیرمردهای جلیقهپوشِ دِه، با کمرِ تا شده، انگشتِ اشارهاش را به سمتِ باغِ چای گرفت و گفت: «پسر جان، از آن بالای شیبِ قبرستان، که آقاجان و خانمجان سر به قبله گذاشتهاند بگیر، تــــــا این چمنهای پاییندست، آبا و اجدادِ ما خوابیدهاند…» سرباز، صدا تیز کرد وسطِ حرفش: «پسر جان نه و جنابِ سروان…» پیرمرد سر تکان داد: «جنابِ سرهنگ هم که باشی سنّت از پسرهای من کمتر است. الان را نبین که زور داری و جوانی میکنی. دو فردای دیگر که افتادی به استخوان خالی کردن، اینهایی که حالا از زورِ بازوی تو حق میخورند، درِ خانهی تو را نمیزنند.» مادر و چندتا زنِ شوهرمُردهی دیگر گریه و التماس کردند تا سرباز گفت: «این یکبار را چشمپوشی میکنم؛ گزارش رد نمیکنم… اما دفعهی بعد…» پیرمرد، آتش گرفت: «ها؟ چی؟ دفعهی دیگر به عزراییل بگوییم جانِ ما را نگیر که زمینِ قبرستان، دیگر مالِ ما نیست؟ خجالت بکش…» انگار نه انگار سرِ حرفش به سرباز بوده باشد. کفِ دست گذاشت روی تختهی مردهشورخانه، جَست زد بالا، کنارِ نعشِ پدر نشست. از جیبِ رویِ سینهی فرنچاش، یک پاکت سیگار بیرون آورد و کبریت کشید و رو به سقفِ غسالخانه دود داد. پشتِ پنجرهی بیشیشهی غسالخانه تلّی از خاک کُپه شده بود. روی آن ایستاده بودم؛ چانهام را گذاشته بودم روی دستهایم در قابِ پنجره و پدر را میدیدم که زیرِ پلکهایش کمی باز است و رگهایش مثلِ ریشههای درخت از دست و پاهایش بیرون زده. همه ماندند، سیگارِ سرباز تمام شود و گورش را گم کند تا نعشِ پدر را بشوریم… لشتِنشا چهل و دو قطعه بود. نامردی نکرده و همه را کرده بودند تیول. پدر، زمینش را از دست داد. من و مادر، هم زمین را، هم پدر را. مادر، زمین و پدر را از دست داد. من، پدر و مادر و زمین و… حالا تو را. آخر رعنا، هرکسی که آخرِ اسمش اُف و اُفسکی باشد که نویسنده نمیشود. حالا من هرشب باید بنشینم جلوی نقاشیِ تو دردِ دل بکنم که خدا جوابم را بدهد. کریمبیگ میگوید: «چه میگویی سیّد اسماعیل؟ مگر تو برگزیدهای، چیزی هستی، که خدا جوابت را بدهد؟» میگویم: «من برگزیده باشم؟ از صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، نامِ سهتا را به زور ببرم، مشت به کلّهام بزنند، چهارمی یادم نمیآید…» نُچنُچ میکند و دست روی ریشِ سفیدش میمالد و کلاهِ نمدیاش را پس میکشد و میگوید: «پس چرا کفر میگویی مرد؟» میزنم توی سرم و میگویم: «میبینی که دارم دیوانه میشوم؛ امّا به جدّم قسم، یک روز آنقدر دردِ دل داشتم که نقّاشیِ رعنا هم حوصلهاش سر رفته بود. سر بلند کردم گفتم آخر تو که این بنده را آفریدی، حواست به اندازهی قلبش نبود؟ حداقل قلبِ بزرگتر میدادی که طاقتِ این همه تنهایی را داشته باشد…» سر پایین نیاورده بودم که ندایی آرام زیرِ گوشم گفت: «دردهات را به من بگو اسماعیل. همهی بندهها را مرخص کردم تا بهتو گوش کنم.» اشک و بغض امانم نداد؛ فقط توانستم بگویم: «آخ… خدا…» کریمبیگ اگر باور میکرد که دوباره سر تکان نمیداد. همان یکبار هم خدا خواست با ما حرف بزند، بغض زیرِ گلوی ما را سفت چسبید. سایهی پدر که بالای سر نبود، چند سال آوارهی اینجا و آنجا شدم. چند سال روی زمین این و آن حمّالی کردم. رفته بودم بندرِ پهلَوی برای یک تجارتخانهی شوروی کانتوری[^۲] کنم. خودم که چیزی سر در نمیآوردم. دستیارِ یک کانتورِ رشتی شده بودم. سرآخر حسابکتابها غلط درآمد، کانتورِ رشتی غیبش زد، مرا دستبند زدند و زندان بردند. خیلی عَجِز ناله کردم. تقصیرِ سربازهای شوروی چه بود که زبانِ دردهای گیلهمردان را نمیفهمیدند؟ هرچه بالا و پایین کردند، دیدند از من آبی گرم نمیشود. یک سرباز گذاشته بودند دمِ سلول، حواسش به من باشد. بیهوش و حواسیاش که به من رفته بود، امّا مثلِ تو آرام یک گوشه مینشست، کتاب میخواند. توی دلم گفتم: «آدم که حرف نزند میپوسد…» پنجههایم را به میلهها گرفتم و پرسیدم: «اسمت چیست؟» سر برگرداند و با چشمهای آبیاش کمی نگاهم کرد و دوباره سرش را توی کتاب کرد. دوباره گفتم: «این چی است که میخوانی؟» جواب نداد. پرسیدم: «تو هم مثلِ من آوارهای؟» همانطور سر پایین گفت: «پریستوپلینیهای نِکازانیه.» من به گیلکی میگفتم، او به روسی. نمیدانستم جوابِ کدام سوالم را داده بود، یا اصلاً شاید گفته بود ساکت شو، یا برو به درک؛ امّا همینطور حرف زدن از دقمرگ شدن بهتر بود. مادر میگفت: «آدم که درد داشته باشد، زیاد حرف میزند.» مادر که مثلِ من دنیا را ندیده بود. نمیدانست با سوادها و شهریها جورِ دیگری درد میکشند. تو بگو یک کلام حرف بزنند. آدم دِق میکند. این روسها هم یکجورِ دیگر درد میکشند. سرشان را توی چیزی میکنند تا کسی حساب و کتابشان نکند. چشمهایشان را طوری قایم میکنند که آدم فکر کند از ازل چشم نداشتهاند. اما زاغِچشمانِ آنها هم مثلِ دریایِ خودمان است. اولّش فکر میکنی کمعمق است و میروی جلو. امّا اگر آدم حواسَش به چاهها نباشد، مثلِ من توی چشمهای تو غرق میشود رعنا… چند روز از صحبتکردنمان به همین شکل گذشته بود که یک روز نشست کنارِ درِ سلّول، برایم بلند کتاب خواند. همانطور که تو در چایخانه برایم میخواندی. من هم با همان شوقی که جلوی تو روی صندلی مینشستم و یک کلمه هم نمیفهمیدم، تکیه دادم به میلهها و چشمانم را بستم و گوش دادم. از لحنِ سرباز میتوانستم توی ذهنم تصور کنم، داستان دربارهی یک آدمِ پدر مُرده است که از خانه و زندگی آواره شده. شاید هم آن سرباز، داستانِ زندگی خودش را نوشته بود و داشت برایم میخواند. وقتی فکر میکردم هم عاشق است و هم آوارهی غربت، دلم برایش کباب میشد. از روی چشمهایش که نه، امّا از ردِ طلایی و کوتاهِ موها، که صاف روی پیشانیاش آمده بود، میتوانستم معصومیّتش را تصور کنم. فرقش این بود که سلول او از مالِ من بزرگتر بود. چند ماه گذشت. بسیار بار مرا برای استنطاق بردند و آوردند و دیدند نه، چیزی از من در نمیآید. یک روز کنجِ سلول نشسته بودم که سرباز کلید انداخت و با لبخند گفت: «مو پایمالی وُرا.» از برقِ چشمانش فهمیدم آزاد شدهام. بیرونِ سلول، انتهایِ راهروی زندان دیدم که کانتورِ رشتی را دستبند زدهاند و دارند میبرند. سربازِ روس لوازمم را داد و زیرِ یک برگه انگشت زدم و وقتی از زندان بیرون رفتم از دور بلند گفت: «آلیوشا.» من هم گفتم: «خیر از جوانیات ببینی.» که انگار این یکی را فهمید و خندید و دست تکان داد. آزاد شدم؛ برگشتم لشتِنشا، دستِ مادر را بوسیدم و اشکهایش کفِ دستانم را خیس کرد. دست کشیدم روی گیسهاش: «چه زود سفید شدند.» گفت: «سرِ جدّت همینجا بمان. روی پیشانی ما داغِ رعیّت زدهاند پسر جان. تقدیرِ ما را رویِ یک لوحِ سنگی تراشیدهاند و گذاشتهاند پَستو، که نورِ آفتاب هم بهش نخورد… من رختشویی میکنم، تو هم روی بیجارهای امینالدوله کار بکن.» به مادر گفتم: «من نمیتوانم اینجا بمانم. هر روز که میگذرد خونِ پدرِ توی رگهایم بیشتر داغ میشود. از داخلِ بیجارها به جای ساقهی برنج، رگهای سبزِ بیرونزدهی پدر را میبینم. میگویند اوضاع شهرهای بزرگ بهتر است. برویم آنجا؛ وضعمان بهتر شد، برمیگردیم.» مادر، دودِ اسپند را کنارِ صورتم گرفت؛ دستش را گرداند و فوت کرد توی چشمهایم و زیرِ لب زمزمه کرد: «توی همین خاک به دنیا آمدم؛ همینجا میمیرم.» مسئولیت سرم میشد. گفتم: «تو بمان، من بروم کاری به هم بزنم. قول میدهم زود برگردم.» التماسم کرد که نروم، کو گوشِ شنوا؟ خیلی جاها رفتم. بسیار کارها کردم، تا رسیدم اینجا. چندبار خواستم برگردم، به خدا نشد. به خودم گفتم: «چی بکنم؟» خودم جواب داد: «جز باقالاپزی چی بلدی؟» به خودم نهیب زدم که: «واویشکا بلدم؛ چای دم میکنم؛ قلیان چاق میکنم؛ لبو میپزم…» همین شد. در آن حوالی بود که یک آدمِ خدابیامرز مرا پیشِ کریمبیگ برد. گفت: «خان نیست، امّا دستش برکت دارد. بلکه کاری برایت بکند.» سراغش را گرفتم؛ بالایِ دشت، یک کلبهی چوبیِ بزرگ داشت. صدا زدم. از کُلفَت و نوکر خبری نبود. قربانِ ریش و سبیلهای سفید و چشمانِ تیزش بشوم. یک جُبّهی خاکیِ بلند پوشیده بود و زیرش شالِ سفیدرنگی به کمر بسته بود. خودش آمد روی ایوان. گفتم: «اَفَندی، سیدِ اولادِ پیغمبرم. از راهِ دور آمدهام. بیکسام…» دُمِ بلندِ سبیلش را تاب داد و گفت: «بیا بالا؛ من هم تنهایم.» دستانش چه گرم بود. درِ تمامِ اتاقها را بسته بود. میگفت: «آدم که تنها بشود، دوست دارد اطرافش را هی کوچکتر بکند. امّا حالا خیلی مانده تا جایم اندازهی اتاقکِ بایزیدِ بسطام بشود.» بلند خندید و کمرش را به پشتی فشار داد. اطرافش پُر از کاغذهای دستنویس بود، که بعدها فهمیدم اسمش روزنامه است. چپقش را تمیز کرد و درونش تنباکو ریخت و کبریت کشید: «خُب، از خودت بگو.» نشستم از سیر تا پیاز برایش گفتم؛ رعیّت اگر ساکت بماند دلش میترکد. دست کشید روی ریشهایش، گفت: «ماشاالله عجیب حافظهات خوب است. آن حرفهای جوانکِ روس…» شِکر میانِ حرفش، گفتم: «کاش داغ بگذارند سینهی پیشانیام و همهچیز یادم برود. مثلِ لوحِ سفید است. هرکه هرچه میگوید نقش میگیرد و پاک نمیشود. رعیّت، حافظه هم که داشته باشد، دندان به بدبختیاش تیز میکند.» رفت توی فکر؛ بعد پرسید: «چه کاری بلدی؟» گفتم: «افندی، اینجا مثلِ گیلان چایخانه ندارد. نیم جریب زمین به من بدهی دستت را میبوسم.» سرم را خم کردم، دستش را پس کشید: «نکن مرد؛ دنیا پر از ظالم است. دیگر چرا به خودت ظلم میکنی؟» پا شد و از پنجرهی پشتی، زمینی را نشانم داد: «از آن قَرهسنگ تــــا لبِ آن نهر، عاریه. به اندازهی ساختِ یک چایخانه چوبِ درختها حلالت باشد. فقط آن درختِ بزرگ را قطع نکن؛ یادگارِ اولیای خدا بیامُرزم است.» دست برد پشتِ قابِ عکسِ کهنهی ننه بابایش و یک کلیدِ زنگزده بیرون کشید: «تا آن را بسازی، اتاقِ رو به رو مالِ تو.» یکی دو ماه روز و شب کار کردم تا این چایخانهی نُقلیِ مَشتی ساختم. تازه تو را پیدا کرده بودم رعنا. از ظاهرت معلوم نبود مالِ مایی یا قزاقها. با آن قدّ رشید و پوستِ سفید. کاسِچشمانت با آنها مو نمیزد. موهای بور هم که داشتی. از کتابهایت هم که نمیشد فهمید؛ همه از دم روسی بودند. فارسی هم اگر بودند، من کجا سواد داشتم بدانم؟ اولبار که آمدی چایخانه، هنوز مشتری نگرفته بودم. حالا که یاد میآورم، تو اولین مشتریِ من بودی. وقتی به فارسی گفتی: «میشود اینجا کتاب بخوانم؟» صدای قلبم را شنیدم. کجا فکر میکردم مشتریِ باسواد پیدا بکنم؟ هنوز چایخانه را سرپا نکرده بودم که پیدایت شده بود. گفتم: «خانم، هنوز میز و صندلیها را نساختهام.» موهایت ریخته بود توی کتاب که گفتی: «روی همین مینشینم. تا رُمانم تمام شود اینها هم ساخته میشوند.» گفتم: «این چی است که میخوانی؟» گفتی: «جنایت و مکافات.» راست گفتی رعنا. همان روز که صفحهی آخرِ رمان را خواندی، من هم تمامِ میزها و صندلیها را ساخته بودم. در طبقهی بالا یک تَلار و یک اتاق ساختم تا شبها را به یادت صبح کنم. سرت را بالا آوردی، گفتی: «جشن بگیریم.» سرم را پایین انداختم، گفتم: «جشن دیگر چیست؟» همان خندهی بلندت دلم را آشوب کرد. درونم چیزی مثلِ واویشکا جیلیز ویلیز کرد. چیزی هم درونِ سینهام مثلِ آبِ باقالا که بهش سِرکه بزنی سوخت. گفتی: «تو فقط چای دم کن.» من فقط چای دم کردم و تو رفتی آرد و تخممرغ آوردی و نمیدانم چهطور روی آتش کیک درست کردی. سوخته بود؛ سیاهِ سیاه، امّا از هرچه تا به حال در زندگی خوردهام خوشمزهتر بود. هنوز با هم اُنس نگرفته بودیم که جهان افتاد به دندهی لج. اصلاً تا عاشقی به ما رسید، دنیا زیر و زبر شد. من که نه سواد داشتم و نه اخبار میدانستم. یک روز کریمبیگ آمد سیگار به لب گفت: «صِربها ولیعهدِ اتریش را ترور کردهاند.» گفتم: «افندی، این چه دخلی به من و تو دارد؟» گفت: «از جهان بیخبری، راحتی به خدا.» چند وقت بعد آمد سیگار به لب گفت: «شوروی و انگلیس یکطرف رفتهاند؛ آلمان و عثمانی طرفِ دیگر…» پرسیدم: «افندی، این چه دخلی به من و تو دارد؟» گفت: «از جهان بیخبری، راحتی به خدا.» چند وقتِ بعد آمد چپق میکشید. دود میداد، چه دودی. انگار وسطِ جنگل آتش گرفته باشد. گفت: «دوتا استکان چای بریز بیار.» گفتم: «باز چی شده؟» سر تکان داد؛ آه کشید و هِی وهایی کرد و گفت: «انگلیسیها تا همدان آمدهاند و روسها بندرِ پهلوی را قُرُق کردهاند.» گفتم: «افندی، این چه دخلی به من و تو دارد؟» کریمبیگ کفِ دستانش را روی سرش گذاشت و گفت: «از این خبرها، مغزِ آدم درد میگیرد.» میبینی رعنا؟ ما رعیّتها پاهایمان درد میگیرد؛ یا موقعِ بیل زدن، پوستِ دستانمان کنده میشود و اگر خیلی بهما ظلم بشود سینهمان میسوزد. امّا برای آدمهای با سواد، به جای دیگری میزند: درونِ کلّهشان درد میگیرد…
دیگر دلم طاقت ندارد رعنا. کیک و چای را که خوردیم پرسیدم: «توی این کتاب چی نوشته بود؟» تو آن روز برایم تعریف کردی از جوانِ روسی که جنایتی کرده و از خیالاتِ آن، دیوانه شده بود. حالا بعد از این همه مدت، به تو که اینقدر زیبا توی نقاشی نشستهای میگویم که مکافات هم برای جنایت نیست. اگر بود تاوانش را من و تو نمیدادیم. از جهان بیخبر بودم، راحت بودم؛ که خبرهای کریمبیگ خودشان سرازیر شدند. سربازهای قزاق ریختند اینجا. میخوردند، مست میکردند؛ میافتادند به جان زن و بچهی مردم. شانس آورده بودم که از اسمِ واویشکا خوششان آمد و پابندِ مزهاش شدند. با این حال خوش نداشتم هرشب مست بیفتند توی چایخانهی من و تو. تو آن روزها کجا بودی رعنا؟ گفتم: «به این روسها اعتمادی نیست.» گفتی: «دلت میآید؟ ببین چه رمانهایی مینویسند…» در تمامِ مدتی که قزاقها اینجا را قُرُق کرده بودند پیدایت نشد. تازه داشتم قِلِق این عجایب را یاد میگرفتم که سربازهای آلمانی هم سر رسیدند. دنیای اینها با آنها خیلی فرق داشت. بلندبالا و استخوانی بودند. همان شبِ اول، واویشکا جلویشان گذاشتم، یک لقمه که خوردند نامردها زدند زیرِ ماهیتابه، همه پخش و پَلا شد. کُلتهایشان را روی میز گذاشته بودند و میچرخاندند و به زبانِ خودشان، مستِمست آواز میخواندند. جرات نداشتم نُطُق بکشم. برایشان باقالا با نان آوردم خوششان آمد؛ پابند شدند. باز خدا پدرِ اینها را بیامرزد که شب به شب چندتا سکّه میگذاشتند کفِ میز و میرفتند. من که سر از پول آلمانها در نمیآوردم، اما کریمبیگ سکهها را به دندان میگرفت و میگفت: «اصلِ اصل است سیّد.» آن روزها دو بار به چایخانه آمدی. چهقدر دلم برای بورِ موهایت تنگ شده بود. بارِ دوّم بود که با خودت یک نقّاشی آوردی. طرح خودت بود که نمیدانم کدامیک از این سربازهای قزاق کشیده بود. آنرا به اصرار از تو گرفتم. اگر همین نقّاشی را نداشتم الان برای چه کسی دردِ دل میکردم؟ چند روز بعد از آخرین دیدار بود و تازه داشت کار و بارم سکّه میشد که کریمبیگ گفت: «آلمانیها گریختند.» هنوز بوی عرقِ آلمانها از در و دیوار نرفته بود که انگلیسیها ریختند توی چایخانه. اینها دیگر نه واویشکا دوست داشتند، نه باقالا. یکجوری به زبانِ لالی حالیام کردند: «سیبزمینی.» آخر مگر میشود شب به شب آدم سیبزمینی بخورد؟ نه پُلایی نه هیچی. بساطِ سیگار و عرقشان هم تا دمِ اذان به راه بود. توی جنگل، نزدیکِ دِه افتادند به جانِ هم؛ حالا خر بیار و باقالی بار کن. چایخانهی من و تو شده بود منطقهی جنگی. هزارتا تیر اینها در کردند هزارتا آنها. چندتا اینها کشتند، چندتا آنها. نمیدانم کدام گور به گوری به روسها و آلمانها خبر داده بود که اضافه بشوند به اینها و آنها. از کشتنِ هم که خسته شدند، مثلِ آدمهای حسابی نماینده فرستادند برای گفتگو. همانوقتها بود که کریمبیگ افتاده بود قِصارگویی: «آنوقت که افرادِ بشر یکدیگر را میدَرند جنگ نام دارد. و وقتی امکانِ زندگی را از یکدیگر میگیرند صلح نام دارد.» مذاکرات را گذاشتند توی چایخانهی من و تو. برای اولینبار بود که دلم خواست به یادت کیک بپزم. سیاهتر از کیکهای تو نشد، امّا طعمِ کیکِ سوختهی تو چیزِ دیگری بود رعنا. توی همان روزها بود که یاد گرفتم قهوه درست کنم. برای خودم که نه، برای این اجنبیهای سر به راه شده. نمیدانم چهطور زبانِ همدیگر را فهم میکردند. آخرش قهوه و کیک را که خوردند، پا شدند و گویی چایخانهی من و تو را گز کنند. نمیدانم کدام پدرنیامرز پیشنهاد داده بود اینجا بشود خطِ مرزی. نشسته بودند باهم کاغذ نوشته بودند و پایش امضا زده بودند. تو بگو سیّد اسماعیل مرده است؛ نه سوالی، نه رخصتی. وارسیهایشان که تمام شد، یک چُلاق را فرستادند که با فارسیِ دست و پا شکسته به من بفهماند چی به چی شده است. رعنا، نمردیم و شدیم مرزِ جنگِ جهانی. یک تیغه کشیدم وسطِ چایخانه. یک درِ دیگر آنطرف باز کردم. نصفِ کلبه شده بود جزوِ متفقین. نصف، مالِ متحدین. من و نقاشیِ تو شده بودیم مرکز ثقلِ دنیا. که کریمبیگ قصار در داده بود: «دنیا اجتماعی از اشخاصِ گولخورده و فریبکار است.» من و تو را این وسط جا انداخته بود. از آن شب به بعد چایخانه تا سحر غوغا بود. این وسط مستی و کتککاری و ناسزا به راه بود. کتابِ جنگ و صلح را شروع کرده بودی که کریمبیگ سراسیمه آمد و گفت: «سیّد، زود باش دستی به سر و روی اینجا بکش؛ نایبمصطفی قزوینی دارد با هدایای انور پاشا میآید.» گفتم: «افندی، اینها دیگر چه جانورهایی هستند؟» لب گزید: «زبانت را گاز بگیر. انور پاشا فرماندهی ارتش عثمانی، برای جنگلیها سلاح فرستاده. یک عرّاده توپ و سیصد قبضه تفنگ و فشنگ…» غروب نشده، جنگلیها و چند سربازِ عثمانی رسیدند. آن یک عرّاده توپ را نتوانسته بودند بیاورند؛ توی راه ضبط شده بود. امّا به جایش یک جلد قرآن و یک ساعتِ بغلی و یک شمشیرِ طلا فرستاده بودند که رویش چیزی حک شده بود. کریمبیگ میگفت به تُرکی نوشتهاند: «ایران مجاهد لَری میرزا کوچکخانا هدیه اولیور.»
چند وقتِ بعد، کریمبیگ کاغذی آورد و انگشتش را گذاشت آن وسط و خواند: «… عهدنامه سِرّی راجع به تقسیمِ ایران محو و پاره شده و واجدِ کمترین ارزشی نیست و همینکه عملیاتِ جنگی پایان یافت و قشونِ روس، خاکِ ایران را ترک گفت، تعیین مقدراتِ ایران به دستِ ایرانی محول خواهد گردید…» گفتیم: «افندی، اینها یعنی چی؟» آن روز خوشحال بود. گفت: «تزارها سرنگون شدند. این نامه را خودِ لنین نوشته.» بعد چیزهایی از بلشویکها و جماهیرِ شوروی گفت که من نفهمیدم. گفتم: «افندی، دردِ من و مادر که از تزار و روس نیست. بیجارهای ما را امینالدوله خورده. اینها بروند و آنهای دیگر بیایند، دردِ رعیّت دوا نمیشود. زورِ ما فقط به این است که آنقدر حرف بزنیم تا قلبمان نترکد…» من که سیاستمدار نیستم رعنا؛ من یتیمم. کاش از توی چشمهایم میخواندی که عاشقت شده بودم. تو با کدام سرباز رفتی؟ چهقدر به تو گفتم هرکسی که آخرِ اسمش اُف و اُفسکی باشد، نویسنده نیست.